مانی  جونممانی جونم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
ماهان جونمماهان جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

پسرهایی از جنس عشق

پایان سه ماهه اول

بالاخره وقت سونوی Nt رسید و دیروز صبح زود مانی رو درحالیکه خواب بود گذاشتم پیش مامان جونش و با جناب همسر رفتیم  سونو نرگس (دکتر واسعی) . حدود یه ساعتی تو نوبت نشستم تا صدام کردن . استرس داشتم تو این دو ماهه این استرس با من بود گاهی فکر میکردم  زبونم لال نکنه ......  تا خانم دکتر دستگاهشو گذاشت روی شکمم   تصویر یه نی نی روی مانیتور ظاهر شد نفس راحت کشیدم . چون نی نی دست و پا داشت و حرکت میداد و این یعنی نی نی خوب رشد کرده خدارو شکر.  چیزی نگفتم تا دکتر کارشو انجام بده . از روی اعدادی که اعلام میکرد برای منشیش فهمیدم..12 هفته و دو  روز .. قد 59 میلی  ..ان تی 0.95 ...ان بی رویت شد ...بعد گفت کلی...
19 آبان 1393

یه گل داریم دوسش داریم منتظر دومیشیم

مهر ماه سه سال پیش تو همین روزا  بود این وبلاگ رو با شوق و شعفی وصف ناشدنی آغاز به نوشتن کردم شوق فهمیدن  حس ناب مادر شدن و حالا امروز درست تو همون روزا  فهمیدم  لطف خدا شامل حال ما شده و  یه فرشته دیگه  تو راه داریم .  اول مهر 93 بی بی چک دو خطه شد فرداش ازمایش تیتر بتا عدد 10500 رو نشون داد . و 16 مهر 93 تاپ تاپ قلب کوچولوی کنجد مامان رو تو  7 هفته و 3 روز دیدم . خوشحالم چون دارم یکی از بهترین دورانهای زندگیم رو سپری میکنم دورانی که اگر خدا بخواد دیگه تو زندگیم تکرار نمیشه . دورانی که دفعه قبل برام مثل یه رمان قشنگ بود . اون بار تند تند خوندمش و حالا به لطف خدا میخوام دوباره بخونمش تا ...
17 مهر 1393

دو سال و چهار ماهگی

این روزها خیلی خوشحالم چون بالاخره میشه گفت به آرزوی دو ساله ام رسیدم و تو پسر کوچولوی من غذاخور شدی . آخه تا یکماه پیش فقط سوپ میخوردی و خیلی هم دوست داشتی ولی یهو از سه چهار هفته پیش اعتصاب کردی و لب به سوپ نزدی  میرفتی سر گاز قابلمه های غذا رو نشون میدی میگفتی این چیه من اسم غذا رو میگفتم و میگفتی میخوام . مقدار کم میخوردی ولی الان خدارو شکر خیلی بهتر شدی و تقریبا یه وعده کامل میخوری.   خیلی خوب و کامل حرف میزنی .بعضی وقتا تیکه های از حرفای ما رو تو حرفات بکار میبری و وقتی از زبون تو میشنویم خیلی با مزه میشی. مثلا میگی مامان یه لحظه اونو بده ...دست شما درد نکنه (خیلی قشنگ میگی ) .یه چیزی که ذهنمو شغول کرده اینه که قاشق&...
28 شهريور 1393

دو سال و دوماهگی (بای بای پوشک)

پسر گلم چند روز بعد از دو سال و دو ماهگی  یعنی صبح 1 مرداد 93 پروژه پوشک گیری رو شروع کردیم . از حدود سه چهار ماه قبل  هر موقع برای تعویض پوشک میبردم دسشویی یا آخر حموم کردنت ازت میخواستم که بشینی جیش کنی .  اینطوری کم کم  با مفهوم کار اشنا شدی و آمادگیت بالا میرفت . کتابهایی که در مورد آموزش دسشویی رفتن بود برات میخوندم که در یادگیریت خیلی موثر بود. اسم کتابها: 1 -  " جیش ، بوس ، لالا "  که سه تا داستان بود 2 - "من که تاج هر سرم لگن دارم" از انتشارات قدیانی 3 - " مامان بیا جیش دارم " از دو سالگی به بعد گاهی جیش خبر میدادی . ولی توالت نمیامدی و تو پوشک کار خودتو میکرد...
20 مرداد 1393

خداحافظ شیر مامان ....

سلام گل پسر مامان عزیز دلم یکشنبه 4 خرداد  ساعت 8 و نیم شب برای آخرین بار بهت شیرمو دادم  و  با شیر مامان  خداحافظی کردی . موقع شیر خوردنت سوره یس رو  میخوندم . بعد از آب اناری که دون کرده بودم هر دو خوردیم تا انشاالله صبرت زیاد بشه.  میدونم همیشه دلم تنگ میشه برای شیر دادن به تو برای اینکه گیر ندی مجبور شدم چسب بزنم این چند روز  برای تو هم من روزای سختی بودن . دو سه روز اول که گریه میکردی منم دلم برات میسوخت و گریه میکردم ولی چاره ای نیست دیگه ماشاالله بزرگ شدی. ولی وقتی میدیدی اووف شده و چسب زدم سریع میگفتی شیشه بده .   این روزا کارمون شده همش بیرون بردن و سرگرم کردنت تا کمتر بهونه ...
11 خرداد 1393

تولد 2 سالگی مانی جون

سلام نفسم امسال جشن تولدتو مثل پارسال درست تو روز خودش گرفتیم یه جشن رنگین کمونی در روز 26 ام اردیبهشت 93. .انشالله که همیشه سلامت و شاد باشی دلم میخواد متنای قشنگ برات بنویسم ولی وقتی میام تایپ کنم همه از یادم میرن  از یک دو روز قبل تولدت حین کارا بهت میگفتم تولدته و تو تکرار میکردی تولدته تزئینات روی دیوارو نشون میدادی و میگفتی با حالت پرسشی : مامان تولدته؟! و من میگفتم اره عزیزم تولد مانی جونه . و ذوق میکردی . آخرین تولدی که رفتی 13 ماهه بودی و چیزی از جشن تولد یادت نمیاد . فقط آهنگ تولدت مبارک رو بارها تو ماشین برات گذاشتم و خیلی دوستش داری و میخونی همیشه . در ادامه عکسای تولدتو میذارم آویز خوش آمدگویی &n...
27 ارديبهشت 1393

نامه ای برای پسرم به مناسبت روز مرد

مرد کوچک مادر فدای قد و بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر  تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی :" مادر"  من میگویم : جان مادر و به همین مقدسیست عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم لا...
24 ارديبهشت 1393